باران جونمباران جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
زندگی عاشقانه مازندگی عاشقانه ما، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

باران دختر پاییزی من‍ـــــــ

کلاسهای طنز ویژه آقایون و ...

کلاس 1 چگونه جایخی را پر می کنند؟ برگزاری به صورت مرحله به مرحله همراه با نمایش اسلاید. کلاس 2 آیا دستمال توالت خود به خود عوض می شود؟ برگزاری به صورت میزگرد و بحث آزاد کلاس 3 مسوولیت پذیری در قبال بردن یا نبردن کیسه زباله؟ برگزاری به صورت کار عملی و گروهی کلاس 4 تفاوت های بنیادی بین سبد لباس های کثیف و کف زمین برگزاری به صورت نمایش فیلم با توضیحات تکمیلی کلاس 5 آیا ظرف های غذا می توانند خودشان پرواز کنند و در سینک آشپزخانه فرود آیند؟ برگزاری به صورت نمایش ویدیویی کلاس 6 گم کردن ریموت کنترل و از دست دادن هویت برگزاری به صورت کارگاه آموزشی همراه با گروه های پشتیبان کلاس 7 یادگیری چگونگی پیداکردن چ...
23 تير 1392

هفته اول ماه رمضان

عزیزترینم دیروز افطاری خونه مامانی بودیم و  چون عمو کیوانینا رفته بودن بیرون ما تا ساعت 2 شب پیش مامانی موندیم تا تنها نباشن بعد اومدیم خونه  تو مسیر خونه دیدیم کلی ماشینا در رفت و امد هستن و بابایی گفت انگار نه انگار که نصفه شبه البته ماهم اصلا خوابمون نمی اومد بابایی طبق عادت همیشه گفت چیزی بیرون نمیخوایی ؟ منم چون دیروز با زبون روزه تو وبلاگ آیسا و آیسو جونم عکس بستنی و شیرینی باقلوا دیده بودم بد جوری هوس کرده بودم و از لحظه ای که افطار کرده بودم از یادش بیرون نمیرفتم این بود که به بابایی گفتم بستنی فروشا اگه تا سحر بازن دلم بستنی میخواد بابایی هم با سرعت تمام رفت سراغ بستنی فروشه  آخ جونمی باز بود...
23 تير 1392

رتبه جشنواره تابستانه

امروز رفتم تو لیست  نتایج جشنواره واااااااااااااااااای  دیدم باران گلی رتبه 67 داره البته من اصلا براش تبلیغ نکردم  وگرنه ههههه بزار دلمون به همین چیزا  خوش باشه دیگه ولی همچنان محتاجیم رای بدین دیگه آخه 67 هم شد رتبه!!!!!! لطفا همین الان به اشتراک بزارین و به همه دوستاتون بگین رای بدن  دیگه این سه روزه که ماه رمضانه خیلی ضعف شدیدی گرفتم و به سختی روزه میگیرم اصلا حال و حوصله هیچ کاریو ندارم ولی هر بار که میام به باران غذا بدم بخوره حواسم نمیشه یه کوچولو طبق عادت همیشه دهنه خودم میزارم ولی بعدش تشنگی برام میاره (حالا خوبه ناخونک میزنم به غذای دخملی و ضعف دارم وگرنه ) اینم...
21 تير 1392

مهمونی سه تا فرشته

باران قشنگم روز یک شنبه مریم جون و آقا بابک شام مهمونم بودن و تو حسابی براشون رقصیدی و دلبری کردی آقا بابک دوست بابایی همش میگفت امشب بهترین شبم بود ازبس که تو اونا رو خندوندی روز دوشنبه هم خاله ندا و طنین جون ( دختر دایی بابا) و خاله ساجده و متین جونم اومدن خونمون و شب هم آقایون تشریف آوردن و ما هم عصری رفتیم تیراژه قرار بود تا ساعت 8 برسیم خونه ولی نمیدونم چیشد که ساعت 8 شد 10 شب و ما سه تا  بدو بدو  کباب تابه ای و برنج پختیم و ساعت 11 شام خوردیم!!!! طبق معمول همیشه متین خان زورش به همه میرسه و تکی میخواد دوچرخه سواری کنه دخترا خانوما از متین میخوان نوبتی سوار بشن ولی متین گوش به این ...
19 تير 1392

یه جمعه پر کار

گل من امروز صبح رفتیم خونه مامانی و بعد از خوردن ناهار  تو علی رفتین حیاط و تو شستن فرشها به بابایی کمک کردین .و البته کلی هم آب بازی علی (پسر عمه مهتاب) و بارانم فرش اتاقتم حتما باید خودت با ی لنگه  دمپایی میشستی با دقت زیاد مشغول آب بازی ی دفعه ای دلت خواست بابا رو خیس کنی ...
14 تير 1392

بچه گیامون

نازنینم معمولا هر شب سه تایی میریم پارک و تقریبا هر روز یه پارک جدید رو کشف میکنیم  این روزا به قول بعضیا کودک درونم زنده شده  شبها که میرم پارک  چون خیلی خلوته منم باتو بازی میکنم و دوتایی کلی تاب سواری میکنیم تو هم خیلی ذوق میکنی از اینکه منم بغلت تو تاب کناری تاب  بازی کنم و شعر معروف تاباسی رو خیلی قشنگ برام میخونی یه پارکی هست که سرسره خیلی بلندی داره و پیچ در پیچه منو بابایی نوبتی سوارش میشم و تو هم پایین سرسره منتظر میشینی و شروع میکنی تشویق کردنمون این روزا خیلی یاد بچه گیام افتادم یادمه اون موقع وقتی سر ظهر بود یا موقع شام وقتی با مامانم میرفتیم بقالی همیشه میگفتم از این بخر...
12 تير 1392

نظر سنجی

سلام دوستای گلم قرار شده آتلیه سها جایزه نوروزی بارانو بده و من موندم بین این دوتا عکس کدومو انتخاب کنم و سایز عکسی که قرار بهمون بده 100 در 70 و تا توجه به بزرگی عکس دوست دارم هر کدوم بهتره رو چاپ کنم لطفا شما هم نظر خودتون رو بگید ...
9 تير 1392

این روزها هم گذشت

نازگلم این روزا  خیلی شیرین تر از قبل شدی هر بار که آدمو میبینی یه لبخند خیلی دلنشین مهمون اون لبای قشنگت میشه جدیدا یاد گرفتی وقتی از چیزی خوشت بیاد یا ی لباس نو تنت کنی همش میگی وااااااای وااااای چند روزیه یاد گرفتی هر چی  دستت میدم با صدای ظریف میگی میسی (مرسی) وقتی شبا میریم پارک همش دوست داری تو محوطه پارک بدو بدو کنی و زیر چشمی هم مارو نگاه میکنی که ببینی دنبالت میایم یا نه وقتی میخوام شربت آهن و زینکت رو بدم با یه سرعتی از دستم فرار میکنی که مطمئنم قهرمان دو هم بهت نمیرسه حساسیت خاصی به وسایت داری و اصلا دوست نداری کسی سرش رو روی بالشت بزاره تو خانواده پدری  همه مادرشوهر رو مام...
7 تير 1392